...
در دلم زنی از قدیم رخت میشوید
که درشتی رگهاش به اتصالات مغزم راه میبرند
از پیچ هر جادهای که میگذرم
به او میگویم
دست نگهدار
ما به فردا نیازی مبرم داریم
این تاریخ چیز غریبی نیست
همین تویی که دست برنمیداری
خزه از گیسهای راه گرفته
رکود بلعنده
صبح بهخیر
تکرارِ تکرارِ تکراری
بیاندازه از تو بیزارم
و زنی قدیمی در دلم دستبردار نیست
تکراری
پیچ درهای را نپیچیم، برویم، چه میشود؟
بیتکرار
این دلشور نه
جابهجایی لایههای پنهان زمین است
ما بهزودی میغلتیم در عصری از دلسردی
و تکرار پارینههای سنگی
از خودم میپرسم میخواهم چه بگویم
سنگی میخورد ته چاهی که انتهاش انگار
عمیقاً به هیج کجا بند نیست
اما ته دارد و آن ته منم
باز از خودم میپرسم
این بار مردی را صدا میزنم که نیست
جای خالی چشمها
در کاسههایی از سر
و کلاغی همجوار چشمک میزند
و باز از خودم میپرسم
روی فرشی ایرانی
زنی از قدیم گره در گره
کور
مرا زده است
از خودم میپرسم
هنوز بلند نشدهام
به اینهمه بلندی و پستی
چه ظلماتی است میان ما در دالانهای نئون
چه اندازه خودم را دوست دارم که زنده میمانم
و گلویم را به تارهای صوتی همگانی وصل میکنم
به راههای عمومی
به همگانی
خودم را بهزور وصل میکنم
به احجامی که شکلی از رگهای درشت پشتسر است
به تو که نه بودی نه پارهپاره از تنی جدا
خودم را وصل نگه میدارم به ما
به گناه
ته این چاه
منم و صدای گلویم اورادی تکراری است
در ترجمان الواحی از فلز
هیچ شگفتی تازهای ندارم
جز اینکه زندهام
در مقدمهی هر چیز
در پیشاگفتارها
به اتصالاتی همگانی به سیمهای رابط و سائق
همجوار دو چشم از کلاغ