به دانته
بر طبقاتِ آتش
بازارِ ساحری شکسته بودیم
خنده بر چهره چاله میکَند و عشق
سکسکه میانداخت در سکنات.
ما تماشاگرانِ بستان بودیم پیش از آن تیر
که بر سینه شِکَفتی گشود
تا ببینیم صفتها را بر موصوفهای ناصواب:
که بیکرانْ کنارِ دریا نه شایسته است و نه مکفی
که در دخمههای خیال
قافیه را باخته اما مردّفیم هنوز.
پس تنیدیم در برزخ
پیش از آن تیر
که از چشمها مخروطی زایید خالی
و خفاشی زلال آویخت از آن.
بیکران را کنارِ تازه بخشیدیم
در صبحِ دیر
در هایکویی که از لبهی تخت آویزان بود، سیاه.
بهشت از حوصله سر میرفت و ایزد
لختهلخته از گورِ خویش برمیخاست
ما نیز برخاستیم
و بر ناچیزیِ حیات
تفالههای خون پاشیدیم.