نگاه کن که نگویی باران! باران! باران!
که آسمان مشکوک است
و ابرهای حامل فروردین مشکوکاند
و دستهای دعا مشکوکاند
نگاه کن که نجویی غرور عمر دیگر خود را
که بر مغاک فرود آمدی
نگاه کن به گاهوارهات
ـ که کشتی شکستهی اشباح است ـ
که ساحل بعید خودت را بهانه نگیری
وداع کن فرشتگان همسفرت را
که خوابگاه تو تنگ است
کسی به گوش تو اینجا اذان نخواهد گفت
پیاله پیش بیاور
در این پیاله جهان را خواهی نوشید
در این پیاله به پژواک گریههای خودت خواهی خندید
رسول گمشدهای در پیالهات اگر افتاد
سنگش خواهی زد
همین تویی و خودت
به همپیالگی هیکل غبار میندیش
که مردهای است تکیه بر اوهام خویش
و موریانهها به غلط فکر میکنند
عصای معجزهای با او هست
... و نام بایدت
کز آشیانهی کرکس خواهی جست
ـ نگاه کن که نام زنده نگیری!
که نیمهشب خفهات خواهد کرد ـ
و اسب بایدت
که روی گردهی طوفان خواهی راند
و توشهای
که چرم دوزخیان است
و گاهگاه
اگر ستارهای به زمین افتاد
ـ به هر هزاره یکی ـ
پنهان کن
نگاه کن که نگویی مادر! مادر! مادر!
که نامهای مرا سایههای بیابان میبویند
و ردِپای مرا شب میچرخاند
فصول منقلبی در پیش است
بهار با یخبندان
بهار با آتش
من از حواشی کاغذ خواهم رفت
نگاه کن
که بر سطور مپایی
و دیگر آنکه مرا یاد آری:
زنی نفایس جانش پنهان
در استخوان