درآن روز
بگذار بنشانمت آنجا
بر گردابِ مه و بالشت
برسایهی کرمهای ابریشم
درست زیرِ جالباسیِ سبز
کنار آن دلتنگی تخمی
آنجا که کیسههای عشق به دهانت قدم میزنند و ادامه میدهند
بهرغم آفتاب
بهرغم سلیقههای اساسی
بهرغم کارمندها که صبحانهی اول ماه را توی کشو پنهان میکنند
و فرود میآیند در کاغذها
بگذار دستهام را توی سرت فرو کنم از حرص
و خِفتَت کنم بین اشکهام
بگذار برانگیزانمت
در دریچههای عظیم کمد
ای قلمبهسُلمبه
راز ککومکی تقریباً خوشبخت
آویزانشده به تیر چراغ و روبان شنی
پرشکوفهشده در گردن و ران
پناه ببر به جنگلِ سنگهای سفید
با آن دستهای گندهی سردرگمت
دراز بکش به پلِ چوبی
با آن زن
سروتهشده در کنار درختی
دراز بکش به سینهی حلبیِ مسیح
به دهان اشباح و ارواحِ همان اطراف
دوستت خواهم داشت به هر حال
آن روز که دستهات را زدهای زیر چانهات
و صورت چپیدهات ساده و بینظیر است
از تو خواهم نوشت
و سه صفحه طولش خواهم داد
که قیافهای عجیب به خود گرفتهای
که چشمهات لولای خم شدهایست
و شانههات غلتکیست که در خواب شروع میشود
غلتانغلتان میگاید آسمان را، ستاره را، ابر را
و باد میکند پنجههات
عالی نیست؟
خواستم بگویم نور و زدم به شیشهها
آن روز
نزدیکِ بهشت
بر سرِ ماسماسکها و مرگها
چهها که میگذرد بر ما
چهها که بینِ خیال و خندههاست