...
و گیسوان مرا جنگلی تصور کن که در سیاهی خود شاخه شاخه خواهد سوخت
به بوسه یا به تحکم، دهان من زخمی است که اشتیاق تواَش ناگزیر خواهد دوخت
و زخم های مرا درهای ببین که در او به دوش صخره و خارا بلوط روییده است
بلوط! (سبزِ اصیلی که کوه را هرگز به دشتهای فراخ و به باغها نفروخت)
و عشق درهی پُرشیب سنگلاخی بود که ریشههای مرا تا عمیقِ خویش کشید
تمام عمر از این شیب سُرنخوردن را نهال کوچک من از بلوطها آموخت
من آن شبم که فروریخت در دلش کوه و سکوت دره عمیق و عمیقتر میشد
و چشمهای تو پیراهنی فداکار است که عشق را سر راه قطار میافروخت...
تو صبح روشنی، آن صبح تازهای که در او هزار بار هزاران ستاره حل شدهاند
و خوش به حال شهابی بلند پیشانی که با تنفس اکسیژن تو خواهد سوخت!