...
سر تا برآوردم از اینهمه خیزاب و موج
پرسیده بود چرا نهنگ؟
بقاعده
یک نفر برای اینهمه اندوه
برای اینهمه رنج
برای اینهمه عشق
کوچک است
صندلیات مثل همیشه
روی دستهای بالکن نیست
نهنگ که باشی
از هر کجای این دریای دمر افتاده
چشمان تو در قاعدهی تماشاست
بالکن خانه
در گرداب هر باد
در شلاق هر موج
از تیررس هیچ نهنگ عاشقی دور نمیشود
عصر است
پرده را کنار بزن
پنجره در گرداب تماشاست
این موجهای عجول
بیجهت برپیشانی
مشت نمیکوبند