...
ماهیگیرها
بچهها را از دریا میگیرند
ماه را
نان را
شبی را که به قلابشان گیر کرده
اما در سبدشان جا نمیشود
ماهیگیرها
صداها را از دریا میگیرند
فریاد درهمپیچیده را
چند حلقوم ورمکرده را
برمیگردانند به دریا
لنگهکفش سیاه و
آخرین وداع را
ماهیگیرها
بچهها را از دریا میگیرند
قلب شکافتهی پدرانشان را
درخشش نور را بر آب
پنجرهی خانههایی را
که زمانی اجاقی در آنها روشن بوده
ماه غروب میکند
سبدی به گِل مینشیند از سنگینی
رهایش میکنند بر ماسهها و میروند
پشت به امواجی
که مرز را جابهجا میکنند