...
غمگین نیستم
شاد هم نیستم
عشق تو
تعلیق را به من آموخته است
این که ندانم امروز
تو را خواهم دید یا نه
دستم را
خواهی گرفت یا نه
و بوسه آیا
اتفاق خواهد افتاد؟
عشق تو
تعلیق را به من آموخته است
به من یاد داده صبور باشم
و برای سیوپنج کیلومتر
همینکه دستت را گرفتهام
راضی باشم
چقدر دورم از تو
و اعداد فاصلهات
چرا اینقدر کوچکاند؟
چقدر دورم از تو
و این ستارههایی
که کهکشان راهشیری را ساختهاند
در چشمهای تو
چقدر حقیرند؟
همینطور لبخند بزن!
نگاه کن!
سرت را خم کن به سویی
و مرا در زاویهی کوچکی
در کنارهی گلویت جا بده
داری کجا را نگاه میکنی
وقتی در آغوشت گرفتهام
کجا را نگاه میکنی
وقتی روی صورتت
دنبال کشفهای تازه میگردم
داری کجا را نگاه میکنی
وقتی چشمهایت را بستهای
و من در بوی تو
سرگردان میشوم
بهار نیست
زمستان نیست...
درختها هم
تعلیق را یاد گرفتهاند
یاد گرفتهاند صبور باشند
و همینکه گنجشکها
از کنارشان میگذرند
راضی باشند