...
زندگی یوزِ وحشی است اما...
من شدم لاکپشت بیهیجان
گرچه تابوتوان من را برد
سرعت من کجا و سرعت آن ؟
خویِ من غرق رخوت اما او...
غرقِ در حس قدرت و جرات
من شدم یک دوندهی نالان
او ولی یک درندهی غران
هر چه رفتم عقبترم از خود
پای پُر تاولم تَل درد است
حس پوچی مرا بغل کرده
ساکنم در سراب هیچستان
آفتابی به من نمیتابد
از خودم پشت من شده خالی
از سرِ سربهزیرم افتادند
سایههای سکوتِ بی پایان
از زمانی که چشم وا کردم
چشم نکبت بهروی من وا شد
عمرِ پوچی بدست من داد و....
گفت این گوی و زندگی، میدان
نطفهام با سکوت پیوست و ....
بندنافش وجود من را خورد
از منِ بیخودِ عقبمانده
مانده طفلی حقیر و سرگردان