...
دیوانهام از عاقلان دیوانه میسازم
از هر بنای محکمی ویرانه میسازم
آنقدر درگیر شراب و مستی و عیشم
از هرچه دارم باده و پیمانه میسازم
در چشمِ ترسم با اراده چشم میدوزم
زاغم که روی یک مترسک لانه میسازم
گل میکند در دستهایم جرات تغییر
از پیلههای پوچ هم پروانه میسازم
با سنگهایی که زمانه بر سرم کوبید
روی سرِ بی سرپناهم خانه میسازم
فرقی ندارد لیلی و شیرین و رودابه
عشقم که از هر ماجرا افسانه میسازم