شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

همچون شعله‌ی فندکی

...

همچون شعله‌ی فندکی

که دستی مراقبش نیست

به زور زنده‌ام

مثل آخرین برگ

در آخرین کوچه‌ی

 شهر

نه درخت نگاهم می‌دارد

نه باد پایانم می‌دهد

من در جریانم

همچون جوی آبی که راهش را نمی‌داند

از کنار زندگی می‌گذرم

مرا نگاه کن

 سایه‌ات را ببین که

بر زندگی‌ام افتاده

و نمی‌گذارد بایستم

سایه ات از چشمانم شروع شد

صورتم را طی کرد

لب‌هایم را بست

 دستانم را گرفت 

از پاهایم گذشت

بدنم را پوشاند

و دیگر از من چیزی نماند

جز یک سایه‌ی سیاه

که حقیقتی ندارد به آفتاب نشان دهد

کیانا کمالیها

شعرها

در برهنگی بلندترین شب سال

در برهنگی بلندترین شب سال

مهتاب موسوی

به پات هر چه مکافات می‌کشم کافی است 

به پات هر چه مکافات می‌کشم کافی است 

لیلا ساتر

منم شیرازِ شهرآشوب و در جانم چه محشرهاست

منم شیرازِ شهرآشوب و در جانم چه محشرهاست

زری قهار ترس

نجوا در باد

نجوا در باد

اقبال معتضدی