...
همچون شعلهی فندکی
که دستی مراقبش نیست
به زور زندهام
مثل آخرین برگ
در آخرین کوچهی
شهر
نه درخت نگاهم میدارد
نه باد پایانم میدهد
من در جریانم
همچون جوی آبی که راهش را نمیداند
از کنار زندگی میگذرم
مرا نگاه کن
سایهات را ببین که
بر زندگیام افتاده
و نمیگذارد بایستم
سایه ات از چشمانم شروع شد
صورتم را طی کرد
لبهایم را بست
دستانم را گرفت
از پاهایم گذشت
بدنم را پوشاند
و دیگر از من چیزی نماند
جز یک سایهی سیاه
که حقیقتی ندارد به آفتاب نشان دهد