بر آستان اسب میگریستی و
رنگ از چشمانت میسرید
سبز شیشه و آسمان سبزی چمن
و گرفتار رنگی بودی
رنگی که به کهربای دستها بود
و بر کاهی مینگریستی
گرفتار باد
به سالهای سیل
به روزهایی که میش سیاه نمیچرید
تو غمی به چشم داشتی و شبتر میشد
و به دیرگاه حیاط و لاییدن سگ
گوش میسپردی
نگاهی چوبیتر ماتتر
ناآشنای درهها
به سالهای دور باخته بودندت
تو در سروهای کوهی میپیچیدی،
و آب از زلالی انباشته
ماهی میشد.
لطافت بیجایگزین
ظرافتی
به شکل نشستن تاریکی بر شب
دشتهایی که سیاهیشان
به ما میرسید و
علفهاشان
به موسم گرمای زودهنگام میخشکید
تو را به میغ بهار و سگی
که تاریک عصر
از چشمه برمیگشت
باخته بودیم.