و تودههایِ مـه
سرد میگذرند
چشم را
از دیوار میتراشم
و آرام
مـتوقف میکنم
جنونِ قطار را
نه... دیوانه نیستم
سُلوکِ اسبهایِ بُخار
در شامگاهِ جمعه
هنوز دلگیر است
باید
دستهایِ دور را
نزدیک کرد
شاید
کسی از آهنگِ رفتن
نادم است.
ما
در اعماقِ شبانهها
از دیوار
انسان میسازیم.
میدانی
سهمِ من از شادی
لبخندی سرد است
هنوز
با چشمبندی سیاه
به نقاطِ حساس
دسـت... میبَرم
دسـت میبَرم
به جنبش درونیِ اشیاء
آنگاه
سَر میکشم
لبانِ ماه را
و تاریکیِ درون را
اندکی
تسکین میبخشم.
هنوز
زیباییِ زنی را میسُرایم
با عادتی
نه...چندان دشوار
که میشکافد
روحِ سُرخِ انار را
شاید به گناه
فکر میکنم
به سلوکِ اسبهایِ بخار
در شامگاهِ جمعه
میگویم:
دوستت دارم
و صدایِ سوزانم
از سیمهایِ رابطه
از زمان
عبور میکند،
صدایم
دیگرصدا نیست
صدایِ باد است
و بیدلیل گیسوانِ تو را
زیبا میکند
بگو
این پریشانی را
به کدام سو
برانم؟
عزیزم
چرا ماه
میان سینههای تو
میگیرد هنوز ؟
چرا
نمیشود تنهایی را
در خیابانِ جمهوری
تازیانه زد؟
چرا
اسبهایِ بخار
سُم میکوبند
سینهی فراخم را
چرا
من این همه انسانم
و انسان
که روزی میمیرد؟!