دامنش را که گرفت
بالا
پرتش کرد از خوابمان
پايين
گفت: «شاخکاش تيز بودن!»
ما هاج وُ واج بوديم لای ملحفه
گفت: «باید بفهمه که نباس ریزریز بریزه پشت پنجره!»
هاجر را نگاه میکرديم
با «لبخند»ش
که داشت خيابان را بغل میکرد
میگذاشت آنطرفِ خودش
بعد راهش را
میکشيد
با قلممويی
که از موهایش بود
پارسال، قبلِ اینکه «چهارراه»اش کنند!
- هاجر، مراقب باش، دامنت زيادی بُلن...
افتاد
باران پُر شد در خوابهامان
- هاجر
- هاجر
- هاجر
شر
شر
-ها
باران پُر شد در چشمهامان
- جوانه نزدیم!
باران پُر شد در دهانمان
- جوانه نمیزنیم؟!
و پرندهای که آویزان بود از حلقمان
خواند:
ها
ها
ها
بُغضمان پريد در خيابان
خيابان افتاد روی هاجر
- هاجر، تو راست میگفتی، بايد عصای خيابان را میآورديم.
- هاجر، بايد عينکشو نو میکرديم!
- هاجر، تو بگو به نظرت نبايد يه ويلچير میآورديم براش؟!
موهای باد را گرفت، هُلش داد وسطِ خواب
ملحفه را انداخت روش
- خوابم نمییاد آقا!
- زیادی خیابونا رو وجب میکنی!
- داشتم بازی میکردم آقا!
- با موهای پریشون؟ نمیگی درختا هوس کنن بخوان بیان تو خوابت؟!
- هاجر، بلند شو!
دندانِ این خواب را بِکن!
دامنش را گرفتیم
- بکارش توی باغچه، شاید فردا آدمآهنیهای زیادی از خواب بزنن...
پرتش کردیم از خوابمان
بیرون
*
افتادیم
توی دُرشکهای که میرفت کابل
موهای زنی که باد را بسته بود به بُمبهای صوتی
قیچی کنیم!