گریخته بود درخت
که بالای کوه زندگی میکرد
گریخته بود درخت
که شبیه سنگها نفس میکشید
و هرگز پشت سرش را
نگاه نمیکرد
او
بیش از اینها تنها بود
بیش از اینها سرپا
و بیش از حد زنده!
من
گریخته بودم از تو
شبیه آخرین درخت عاصی از جنگل
که روی قله نفسنفس میزد
و وانمود میکرد
کلمهی جنگل را
شبیه کلمهی پیوند
فراموش کرده است
و وانمود میکرد
که کارهای مهمتری دارد.
از تمام آن جنگل
تنها یک درخت
خودش را به کوه رساند
رویش ایستاد
قد کشید
و ماه را خاموش کرد..
حالا تو تنها با من بگو
تو را به چهچیز میسپردم
آنجا که حتی
آسمان و آجرها و درختهای خیابانهایش
با من غریبه بودند
با من بگو
تو را به چیز میسپردم
و چگونه میگریختم
و چگونه دور میشدم؟