کشکول سلام آویزان من است
با شکوههای سرم میچرخد
و رو به چشمم کابویی و مصری میپوشد
و من خونابه میشویم و شوریدگی تا سرحد بیقراری
از گوشهایم بیرون میزند
مذهبم در چشمی بود که سرباز صلیبیام کرد
از تقدس بیرون شدهام،
مرا به جنگ میخوانی؟
من از جنگ دهم میترسم و شبها با قهوه ای تلخ بیدار میمانم
عربی میرقصم دور خودم
در این رخداد، بیدادم و مو می ریزم از سکوت...
جرم این همه جنگ چیست؟
برای زخمهای روی ایلام حکم تیر باران دارم
زیر جوخه: « درود»
زره میبافم،
برای این گور که تا فردا پر میشود