کوهها عقدهی دلت باشند، رودها اشک جاریات باشند
و زمینلرزههای پیدرپی سند بیقراریات باشند
پدر! ای پهلوان پیر شده! آاای مستغنیِ فقیر شده
باید این شاخههای خشکِ خزان، دستهای نداریات باشند
باید ای شوکت شکستهی من! دستوبال همیشه بستهی من!
تنِ بیمار و جانِ خستهی من، ثمر بردباریات باشند
ای تن تکهتکهات وطنم! پرچمت پارههای پیرهنم!
میشود واژه واژهی سخنم غزل پایداریات باشند
گاه اسب حماسه زین کردی، سینه را غنچههای مین کردی
تا نشان شجاعتت در جنگ زخمهای اناریات باشند
گاه از چشم خود رَکب خوردی، راه را گم شدی به شب خوردی...
واااای وقتی که ترس و تنهاییت، راز شب زندهداریات باشند
سکهی بختِ پیشباختهات، این طرف گرگ و آن طرف گرگ است
سکهی شیر رو کن و بگذار، گرگها در خماریات باشند
مینویسم تو را و میدانم زخمهایت از آن عمیقترند
که غزلهای نیمهکارهی من، مرهم زخمِ کاریات باشند