باید به فکر شانههای دیگری باشی، من شانههایم استخوانهایش ترکخورده
دیوار چین هم گاهگاهی تکیه بر من داشت، حالا چه میخواهی از این باغ شتکخورده؟
گاهی برای خستگی درکردنم فکری مثل نشستن گوشهی یک نیمکت دارم
اما تو مشتی موریانه با خود آوردی که پایههای نیمکت را نمنمک خورده
حوا شدم تا فکر آدم بودنم چیزی مانند رؤیا باشد و قدری رها باشم
انسان شدن سخت است حق دارم که بگریزم روح مرا این «دردهای مشترک» خورده
باید خدایی پشت این دیوارها باشد باید تو باشی یا خبر از بودنت باشد
دارد به شیشه مشت میکوبد سرآسیمه، حتماً خبرهایی به گوش قاصدک خورده
عکس من از تاریکخانه درنمیآید، چشمان عکسم زیر نور روز میسوزد
چشمان من دیگر نمیبینند یک عمر است بر سفرهی خفاشها نان و نمک خورده
گلهای شال ترمهام از شاخه میافتند، این روزها داغند، تب دارند، میسوزند
باران نمیآید، نمیآید، نمیآید... انگار تیری بر گلوی داروک خورده...