عاشق که باشی بیشتر از قبل تنهایی
حتی سراغ شعرهایت هم نمی آیی
شاید دوباره می نویسد گارسیا مارکز
یک قهرمان تازه در «صد سال تنهایی»
دل برگ سر می شد به حکم هر که بی دل بود
انگار دیگر از پس دل برنمی آیی
دل دل نزن , دیگر به دیدارت نمیآید
این راه را روشن نکن فانوس دریایی!
یک عمر را سر می کنی با راهپیمایی
تبعید خواهی شد به این جاده، به هر جایی...
بی تو جهان تبعیدگاه خانمان سوزیست
فرقی نداره این کجا با ناکجاآباد
چن شب کنار این چپرها ماه خاموشه
این آسمون چادرسیا انگار می پوشه
«شاید دیگه کاری از دست خدا برنمیاد باید آبروداری کرد»
لاشهی ماهو میندازم رو دوشم
دارم میرم رخت عزا بپوشم
رو شونه هام یه تل خاکستره
یه ماهه که تو حنجرهش خنجره
چی مونده جز یه شب خاکستری
آهای! نفسهامو کجا می بری؟
داد میزنم ولی صدام نمیاد
سایه م اسیره ، پا به پام نمیاد
رو شاخهها نه برگه و نه میوه
رو پشت بوما رد پای دیوه
نون حلال مردمو می برن
نون توی خون میزنن و میخورن
حال و هوای چشما بارونیه
گوشهی چارقدم هنوز خونیه
برمیدارم از رو سرم چادرو
موهامو بردارو از اینجا برو
کفن ببافین واسه ماه مرده
بذار بگن موهاش به دردی خورده
اشک تو یه معجزه رو زمینه
بارون مگه رو خورشیدم میشینه
گریه امون چشمتو بریده
نگو که شب عاقبتش سپیده
تو دست این شب آسمون اسیره
باید دعا کنیم که شب بمیره...
حتی اگه شب مرده باشه عشق تبعیده
امروز و فردا با تماشای تو جون میده
این متن یه زنجیرداره حلقه تو حلقه
این حلقه داره توی داره، حلقه تو حلقه
من عاشقم چون آتشی در زیر خاکستر
این متن را بگذار در متن منی دیگر
اینجا نشستم در کنار گارسیا مارکز
من قهرمان تازهام صد سال تنهاتر
عاشق که باشی بیشتر از قبل تنهایی
حتی سراغ شعرهایت هم...