بس که فرو ریخته ای الفبایی.
بیجایی.
متشکرم کرده زبان، شره کرده لابهلای تصاویر به هم نمربوطه، تصاویر گسست.
پریدن نقطههایی از بدن به لکههایی از شب
منقار انگار، از الفبا میوزد به پوست، به چاک دهان
شب تمام انگشتان اشیاء.
به قامت دندههام، دو دست مضمر جهیده به سوی سوسویی از اشیاء
چه دور و دیری ای خواب، ای بیزبان.
شب از پاشنه از صدا، شاخه و شانه میکشد، روز میرماند از پشت در
که همیشه صدای باز شدن میدهد.
بدن که با وزیدن شب میرفت
گریخته از الفبا، به گداختگی روز
خواب از کلمه ربوده بود.