مضطربم
و اين حال شخصيِ من نيست
خيابان مضطربم ميكند
رنجِ نشسته بر پوست درختان
خراشي بر چهرهي غروب
حالِ خشك برگها
مضطربم ميكند
شوق مرده در چشمان مردي
كه دستهايش خاليست
اندوهي كه سيل شده
پلها را شكسته
اين حال شخصي من نيست
كه با تو ميگويم
و رو میگردانی.