نمی خواهم که در کلاف راهها سر در گم شوم
بسا خستگیها که بر دوش دارم
مرا همچون شیئی به کنجی نهاده و از یاد رفته
رها کنید...
«میلاد» از کتاب «نشاط» اثر اونگارتی
کسانی می روند
و کسی میماند
مجروح و دربهدر
پریشان از زخمِ سر.
دلخوشیاش این بود که آپولینر هم
سرش را چنین بسته بود در عکس.
در آخرین تصویرش
لبخندی هم به لب داشت.
از زخمهایش سخن نگفت
از ستارههایی که میشکفتند
در خونی که کمکم مسموم میشد
از آتش درون
پلاکتهایی که میسوخت
از شعرهای نگفتهاش
و حسرت شاعر هنوز ماندن بود و سرودن
شاید برای همین از زخمها شِکوه نداشت.
از سرش میگذشت
ماجرای گیوم
و رها میشد
از خستگی عضلات پایش.
صورتها پایین میآمد:
گریان، اخمو، کنجکاو، نگرانِ مرگی چنین
او تکرار کرد:
«نمیخواهم در کلاف راهها سر در گم شوم»
کسی در آن جمع اونگارتی را نخوانده بود
خسته، خاکآلود، مفلوک
دیر یا زود
دست از سرش برمیداشتند
یا دیوانهاش میخواندند
لبخندی که از خشکی بر لبهاش نمیماسید
در ذهنش شکفت:
مرا شناختند
در کوچه و بازار
حتما شناخته شدهام.
در چشمان بیفروغش
همهچیز به رنگ قهوهای درآمد
فیلمی قدیمی از سرگذشتش با هنرپیشگی ِخودش.
طوفان تبعید
آرامتر می وزید
بارانی از شن و ماسهی نرم
میبارید
از زیر پاشنههای خوابیده
از بال دمپاییها...
آخرین تکهی خاکستر را دید
که آسمان را میپوشاند.
کسی که میماند
و میآرامد
از تبش خاک گرم میشد
سرش به دوّار افتاده بود
در آغوشی میجنبید
و لالایی میخواند زمین برای او
از اشعاری که دمِ مرگ لورکا خوانده بود
برای خودش در آن سحرگاه.
آخرین تصویر را نگریست
خارج از جسم
یاد آور تیرباران «گویا»
مردی که خودش بود با پیراهن سفید و دستان گشوده
و اعتراضی در چشمان که: چرا؟