کتاب ها

Books

اشعار

poetry

صوت ها

audios

ویدئوها

videos

بیوگرافی

متولد۱۳۶۴، کرمان.

به استثنای مشتاق‌علی‌شاه در میدان مشتاق کرمان چیز خاصی در چنته ندارد

به استثنای مشتاق‌علی‌شاه در میدان مشتاق کرمان چیز خاصی در چنته ندارد
به استثنای یخدانِ مویدی و کاروانسرای جَر کرمان چیز خاصی در چنته ندارد
به استثنای خواجو که در شیراز است و رضا که در تهران است کرمان چیز خاصی در چنته ندارد
به استثنای میدان گنجعلی‌خان که در قلب شهر است کرمان چیز خاصی در چنته ندارد
به استثنای بلوار جمهوری، میدان مشتاق و خیابان شریعتی کرمان چیز خاصی در چنته ندارد
به استثنای سیامک زند رضوی، یدالله آقاعباسی، مهدی صمدانی و فرینوش عسکری کرمان چیز خاصی در چنته ندارد
به استثنای مسجد ملک، ته باغ لله و ترکان خاتون کرمان چیز خاصی در چنته ندارد
به استثنای خانه‌ی خوشرو، میدان آزادی و بازار قلعه محمود کرمان چیز خاصی در چنته ندارد
به استثنای قلعه اردشیر و قلعه دختر که بی فاصله در شهرند کرمان چیز خاصی حتی برای تو ایزد بانو در چنته‌اش نیست 
ایزد بانو، آناهیتا!!!
از کوه پایین بیا
قیقاج کن/  قیقاج کن/ در دیگ‌های سرجوش قیقاج کن
ایزد بانو حرف بزن 
از قبرها صدای شفاعت نمی‌آید حرف بزن
وقتی خیابان به هم خورد دست‌های نیم‌سوخته، طعم نان برشته داشت
صدای هِنُ هِنِ آهن‌فراموشی خفنی بود وقتی می‌آمد از قبرها
 بِسمِلَه بِسمِلَه  
ایزدبانو خودت را برای ما نگیر حرف بزن
 تا شکل حیات از دشت عبور کند 
بنشیند بر پیشانی شهر
 از خون به مغز با طمأنینه، سرش را بچرخاند به چپ 
و هی تف کند خرچنگ‌ها را 
معکوس به جلو
به جلوتر
ایزدبانو آناهیتا !!! 
از فتح نیامده خوابی چرا؟
لامذهب بیدار شو
 از کله‌های اضافی ما پایین بیا، حداقل طلسمت را نشانمان بده
به خری و گاوی و اسبی و اسطری و حیوانی و قورباغه‌ای و وزغی و اُشتری و گربه‌ای و سگی و گوزنی و خرسی و شامپانزه‌ایم نگاه کن
ما از ابرها جلوتریم به تو
حالا جهلی بودو جهالتی که از دفن تو کافی‌ست سرت را بچرخانی سمت جنوب 
و بی‌فرق مبارکت، دامنی تکان بدهی به حزن
مشدی جهاندار هم به یاد نمی آوَرَدَت
بچکم موهاش بلند بود تا پشت پا
از هر تار قاصدی بلند می‌شد سفید، تیزپا
بچکم نگاش نگاه لیلا بود شهلا بود سهیلا بود زریُ سارهُ حمیرا بود 
بچکم رودخانه در دستش، ساز داشت، آواز داشت
هر چه داری نداری داشت
ساده‌تر است نگاه نکردن، حرف نزدن، تکان نخوردن، بی‌وایه وایه نکردن
ایزد بانو عطری بود به اندامت
 از هر جسد، هر سلول، هر زندان رد می‌شد

و شعاری می‌نوشت بر دیوار و بعد
 سطلی رنگ می‌پاشید بر همه‌شان
و هِرُ‌هِر و کِرُکِر می‌خندید و عصیان می‌گرفت بر شهر
کجایی ایزد بانو؟!
چه مرگت شده آناهیتا؟! 
سرفه‌هایت خونی، اندامت را می‌کشی به شیشه‌ها
 از هر قطار جا می‌مانی
 ردیف دست‌هایت را از استخوان از نور رد می‌کنی
 حیات را به سخره می‌گیری و دهانت را کج می‌کنی 
 و بریده در گوش باد از قبرستان ، سیل، گسل و زلزله رد می‌شوی
و یادت بماند ایزد بانو کرمان هیچ چیز خاصی دقیقاً هیچ چیز خاصی حتی تو را در چنته ندارد.

کیمیا سعیدی