دوستت دارم و نمیفهمی، دوستت دارم و نمیبینی
«آن دغل دوستان که میبینی، مگسانند دور شیرینی»
من همان شاخهی پر از میوه، سیب، انگور، انار، به، لیمو
من نگاهم به سمت دستانت، تو نگاهت به سیب تزیینی
من دم دست آسمان هستم، خم شدم تا به دست تو برسم
تو ولی توی خاک میغلتی، در خیالت ستاره میچینی
من تقلا که میکنم اما، هی تعارف نمیکنم زیرا
من دو دست حریف میخواهم، لااقل یک حریف تمرینی!
دستهایی کِشَنده ، خواهنده! اشتیاق مکرر چیدن!
خالی از شهوت شکستنها! مثل دزدان که روی پرچینی
میپرند و به غارت گندم، سیب را روی خاک میریزند
آن سبکمایگان اندکخواه، دشمنان وفور و سنگینی
یا میانمایگان اهل دهان، یا دهانمایگان بیدندان!
ملت حرفهای بیپایان؛ بیعمل ماندگان تضمینی!
من تو را جور دیگری دیدم، آسمان دیدم و پسندیدم
آسمان باش تا که پهلوی آفتابی بلند بنشینی
آسمان باش تا کبوترها در هوایت تلوتلو بخورند
تا رها باشی از خیالاتِ خاکیِ جوجههای ماشینی!
تا که بر گردنت بیاویزی رقص رنگین کمان رؤیا را
سر بچرخان به سمت بالاها...
روی گردان ز هر چه پایینی ...