قرمز نشسته بود
بر انحنای قوس قزح
و روی دستهاش
گیتارباس شعلهوری میخواند
و هیچکس
از پنجره نگاه نمیکرد
و شهر در هزارهی نوسنگی
با گوشهای سوخته، در حوض قرصها
حمام میگرفت.
و او بسان غنچهای از آتش و فلز
بر سیمهای نقرهای گیتار
چیزی شبیه سکته و سوت و سکوت را
دیوانهوار هلهله میکرد
قرمز نشسته بود
در انحنای یک پل متروک
و روی دستهاش
گیتار باس منجمدی میسوخت
بوی کبابِ جان
بوی کبابِ انسان
بر غدهی چشایی شب نوک میزد
و شهر در اجاق نشئگیاش دود میکشید
و هیچکس درنگ نمیآورد
بر خواهشی که از تن پل میریخت
یا بر قساوتی که دهانش را
جای دهان یک فرشته میآویخت
قرمز نشسته بود
بر نقطهی ازل
و روی دستهاش
گیتارباس لال و کری
بر جای پای نامدگان
گل میکرد
و راههای رو به ابد
آغاز میشدند
قرمز نشسته بود
روی لب زمان...