و من؛
چقدر اشتباه کردم که از دهان تو...
آن گل عجیب را نچیدم
قبیله یک کاسهی کوچک پر از کرم بود
گورستانی درکنارهی رودی غمناک تر از پدرم...
پدرم
پدرم
پدرم یک عاشورای بیتاریخ بود
واژهای پر از پرندگان مرده ...
و قالیهای قرمز
و گوشت قربانی...
و آن غروب
که تمام خستگیهای جهان را
در دستمال ابریشمین چروکش گریست
و نواری که پیوسته میخواند:
ـــ ساقی... بُوم تِه کا شرابی هَأو ساله ...
نه به یک بازجوی لجوج
که نام تو را از زیر زبانم بکشد بیرون
نه به یک رؤیای تازه
که تعبیرش ایستگاهی باشد نمنم بیاید باران
و تو در آن
با لبخندی به وسعت عشق از قطار پیاده شوی
و نه حتا هیچکس که باورش کنم
و نه حتا هیچکس که باورم کند
نه...!
من تمام عمربه یک روانپزشک نیاز داشتم
مسلط به مرگ
و چندین زبان باستانی
که نام تو را از حافظهی ژنهایم استخراج کند بدون بیهوشی
و از زیر زخمهایم بکشد بیرون این عفونت عربی را
آنگاه
ماه
تور از رخ عروس شعرهایم بردارد...
تو را به من حلال کند با خطبهی لبخندی
سپس
سه بلیت بخرد به مقصد پاریس
ما را با خود به موزهی لوور ببرد
به دیدن کفشهای برقیِ پارهی لرستان
در بخش باشکوه تمدن مادها
وَ تو...
چقدر مهربان بودی که آن گل عجیب را به من بخشیدی