تاریکی به استخوان رسیده بود
و مرگ لباسش را
پوشید و رفت!
پاییز در حیاط خودش را
حلقآویز کرده بود
و پرندگان زندگی را
در باغچه پنهان میکردند!
شب مانده بود ماه را
بپذیرد یا نه؟
و من شبیه تمام یکشنبهها
ایستادهام
به سایهام شلیک میکنم!
این تن به لباس مرگ زیبا ترست
مثل درخت به لباس برف
مثل شب به لباس تاریکی
مثل پاییز به لباس زرد!
حالا
به یکشنبههایی فکر کن
که خاک با دهان تو اعتراف می کند
و مورچهها در استخوانهایت
زندگی عاشقانهای دارند