... و يادهاي خود را کُشت
«هرمان هسه» در «سيذارتا»
چون بردهاي که صاحبش او را رها کند،
آزاد کردم از دلم انبوه يادها
کوهي ز بار ياد که پشتم شکسته بود،
گاهي سبک شد از پي امواج بادها...
زنجير سخت بسته به پاي گذشته را،
نرمش چو موم کردم و شد زين طلسم دود
چون هندويي نجيب که شويد تنش به گنگ
شستم خود و رها شدم از ياد هرچه بود...
لوح شکسته چهرهي مادر به ذهن را،
بشکستم و تمامي آن شستم از نگاه
برق دو چشم مانده ز عشق نخست را،
بردم به کهکشان و سپردم به دست ماه...
آن سايههاي سربي مانده به گوي عمر
خالي ز بودهها شد و بفسرد چون حباب
درد غريبي و غم تنهایي پدر
ريگي چو نقطه کردم افکندمش به آب...
بستم نگه به ديدهي نمناک مهرداد
گفتم بزرگ ميشود... از ياد ميبرد،
فردا که پا گرفت و قد افراشت همچو نخل
چون آهوان دشت گياخير، ميچرد
كُشتم به كُنج مسلخ دل آنچه ياد بود
آوخ! هزار حيف که يک آن نبود آن...
ديدم چو ديده باز گشودم همان کسم
آن شور بردهام که به کامم رسيده جان
گيرم که دل رها شده بينم ز درد خويش
دلگير هستم از غم و از ياد درد خلق
گر يادهاي رفته رها سازدم چه سود؟
اينک هزار پنجهي غم بسته راه حلق
هرگز کجا چو هندو توانم به ياد كُشت،
آن چهرههاي مادر فرزند كُشته را
بغض گلو ز خون جگر يادم آورد،
تنهاي بيکفن همه بر خاک كُشته را...
گيرم که بيکسي پدر ريگ شد در آب
کي آب ميشود غم طفلان بيپدر؟
سيرم اگر به لقمهي ناني در آشيان
راحت نيم ز مردم بيجا و دربهدر
آن بندهام که بسته به زنجير بندگيست
آن بَردهام، که بَردهاي آنسان پريش نيست
گيرم درون سينه کشم آنچه ياد هست،
هرگز توانِ کشتن «فرياد» خويش نيست...