در انتهای کوچه
مردهای لاغری
تکیه دادهاند به دیوارها
سروهای محکمی
در برابر آفتاب و باران
که همه
کمرهای باریکشان
و گیسوان مجعدشان
لایق نوازش توست
و در انتهای کوچه باران میبارد
در انتهای کوچه چاپخانه است
در انتهای کوچه سینماست.
شمشیر را از دخترک گرفت
گفت: «سایهها و خونها با من
غرق شدن با من
اژدها با من
اشقیا با من
حرام شدن افتخار شاعرهاست.»
تختهپاره را برداشت
چندبار
عمیق نفس کشید
و در بیابان دریا
غرق مردم شد.