درد ِ دریا دارم
که چار زانو از کوه بالا میروم
و از دستهای شما سقوط میکنم با شنایی آزاد
میان سنگها
رواندرمان گفته بود نشانهها از علامتِ خطر گذشتهاند ریرا!
آرام بودم آرام
گذشتهاند؟
خواهرم گفت: بیشتر بخواب بیشتر!
بعد از سقوط کسی از تو چیزی نمیگوید
میبینی همه میآیند همه میآیند
دستها روی گونههای بیدرد
رژ لبها سیاه
ناخنها به صناعتی سیاه
میبینی عینکها نمیبینند
از تو کسی نیامده نمیآید
بخواب
حالا ساعتها را سیاه میبندند و چشمها رقابتی زندهاند به دوردستها
خواهرم گفت: آن سالها که دامنها کوتاه میآمدند
عزای عمومی کامل بود
مثل ناخنها تورها دامنها و ساعتها
بخواب خواهر جان
اندوه که نباشد هیچ چیز کامل نیست
و فرقی ندارد خاطراتِ تو سقوط کنند به خاطراتِ دیروز من
افسوس ژست محترمیست به در گذشتهی ما
بخواب خواهرجان بیشتر بخواب
دامنها چه بلند بیایند چه کوتاه
پریشانی این دریا درمان ندارد