همیشه غرقِ رفتن بودهام تا رهگذر باشم
مقدر بود من از کودکی بیبالوپر باشم
ملالی نیست در این کوچهها گم میکنم خود را
من اصلاً آمدم دنیا که مفقودالاثر باشم
رهایم کن میان گرگهای تشنهی تهران
رهایم کن که از معشوقهایت بیخبر باشم
تمام جملههایت قید شرطی بود انگاری
خدا میخواست من: شاید، ولی، اما، اگر باشم
درخت کوچکی در سایهسار خانهات بودم
مرا از ریشه خشکاندی که در نقش تبر باشم
تو را بالای بالا بردم و افتادم از آنجا
تو آن بالا بمان من میروم بیدردسر باشم
خدای معبدِ آمونِ چشمانت مرا پس زد
از آن هنگام فهمیدم که باید مختصر باشم
من از یک ایلِ سرگردانِ بیاسطوره میآیم
که مجبورم بهجایِ طورِ موسا شعلهور باشم
تمام شهر دیوارند از تجریش تا پونک
شجاعت داشتم در خانهام یک عمر در باشم
شبی از کوچههای سردِ تهران میروم تنها
به من میآمد از اول مهیایِ سفر باشم
چه باید کرد با تقدیر این لیلایِ بیمجنون
مقدر بود من از کودکی بیبالوپر باشم