شب است
روبهروی دریا نشستهایم
آن دورها
نورها
چشمک میزنند
انگار کارگران در حال جوشزدن آسمان به دریایند
ــ رهایش کن، وهم است
همه به ما نگاه میکنند
بی آنکه کسی به ما نگاه کند
همه ما را به هم نشان میدهند
بی آنکه کسی ما را به کسی نشان دهد
ــ رهایش کن، وهم است
در کسری از ثانیه
با کودکی چشمدرچشم میشوم
بیآنکه حرفی بزند
میشنوم که میگوید: «کجای این دریا زیباست، ها؟ کجایش؟ مگر نمیبینید یک نفر در آب دارد میسپارد جان؟»
سرم میلرزد و چشمهایم بازتر میشود
و به کودکی که نبوده، نگاه میکنم
او زندگی را بهتر فهمیده یا ما؟
انگشتم را بهسمت چند نفری میگیرم
که پشت دیوارها پنهان شدهاند و به هم شلیک میکنند
همدیگر را میکُشند
خونشان بر زمین جاری میشود
میآید
میآید
میآید تا زیر پای ما (انگار خون جاریشده در صد سال تنهاییِ مارکز
که کوچهها را طی میکند تا به خانهی مادری برسد)
چرا هیچکس نمیبیندشان؟
چرا هیچکس کاری نمیکند؟
ــ وهم است، رهایش کن
حالا که دیگری میگوید همهٔ اینها وهم است
بگذارید این را هم بگویم:
همین حالا خودم را دیدم که در ساحل قدم میزند.