بگذاريد كه غم شور و شرم را ببرد
دلِ دیوانهی دیوانهترم را ببرد
من كه با عالم تنهايي خود خوش بودم
يك نفر آمده تا همسفرم را ببرد
يك نفر آمده از «پشت سپيدار بلند»
تا همين دلخوشيِ مختصرم را ببرد
عشق احساس عجیبی است ولي ميترسم
كه همين عشق دلِ بيهنرم را ببرد
دو دلم بین خود و قاتل این تنهایی
مطمئنم كه رسيده است سرم را ببرد
مادرم چشم به راه است كه من برگردم
يك نفر لطف نمايد خبرم را ببرد