دلم تو را میخواهد
که شعر بخوانی و یادم برود
برادر نان شبش را...
برادر پیچیده لای پتو
و گریه نمیکند
فریاد نمیزند
یادم برود گلوی ورمکردهی برادر که هر صبح چای نمیخورد
تو را میخواهم که برایم شعر بخوانی و
یادم برود
«پوریا» تصمیمگرفته تا آرام شدن منطقه همچنان درس بخواند
به مهاجرت فکر نمیکند
به «رؤیا» فکر نمیکند که موهاش را شبها روی بالش
میریزد و نیمتنهاش بوی لیمو میدهد
دلم تو را میخواهد که شعر بخوانی و یادم برود
مادر شبها نمیخوابد ؛ قرآن میخواند و فوت میکند به پاهاش
یادم برود مادر قرص که میخورد با خودش حرف میزند:
«پسر علی وانتی، ام اس داشت
و بیمه، پول داروهایی رو که از ناصرخسرو مخرید ؛ نمی داد»
تو نیستی و دلم عجیب میخواهد که شعر بخوانی
چشمها را میبندم و به تو فکر میکنم
لبهام بوی خمیر دندان تو را گرفته
بیآنکه شعری بخوانی
دست بر تنم میکشی
و به لختی بازوانم که می رسی
یادت می رود
دیشب پنجرهی اتاقی بازمانده و امشب مادر فرم مدرسهی رؤیا را درآغوش گرفته و گریه میکند.