طفره میروم...
اعجازی هست
که هر کلامش
سجدهام سمتِ روزِ بعد را رقم میزند
بردهات منم
ای شاد باش حزنانگیز
چهار دستو پا
رو سیاه و گریان
من نقاب خندهام را به تو میسپارم
چون
از یاسمنی که در مغزم بوی خوش میدهد میترسم
از گورخری که دلم را چهار نعل میدود
از هرچه بزرگ است
از هرچه کوچکم، میترسم
مگر چیز بدتری هم هست؟
حمام آفتاب در قرنطینه
جز اینکه نداشته باشمت
و سلاح زمان را پیش بکشم
بگویم: میگذرد
هر چیزی که گریهآور است
میگذرد...
جز اینکه
لاشهی اعجازت هنوز هم در چمنزارم صدا میدهد
و من غسل میدهم نجیبزادهای را که در قلبم آتش گرفته
است
بعد بیایم و در شلو غی گم بشوم
خندهام
وسط پیشانی مرگ شلیک شود
در آغوشت حسرت لحظه بعد گریه شود
بیآنکه کسی بفهمد
بیآنکه بفهمیم چقدر زمان داریم
و تو...
پا در هر زمان را پیش بکشی و بگویی:
میگذرد...
بیشک و تردید
اعجازهای بزرگتری هست
که تو هنوز ندیده باشی...