باران میآید
و آب همان نیست که دیروز از جوی رد شد
زیبایی سهمِ هرکس نیست
وقتی شُرشُر مداومِ برفها، کاج زمستان را سربهزیر میکند
در این باران اثاث خوشبختی یک سقف است
که از مخیلهی جیبهایم بیرون میزند
میبینی و میخندی
تا زخمهای سبزت را ندیده باشند
میپرسی سبز؟
تویی که چشم رنگی نداری
زنگزده رطوبتِ دلت
تاول زبانت از نگشودن خسته است
تو؟
حرفِ فردا را برای چه پیش میکشی؟
آسمانی که گلو درد دارد طوفان به چه دردش میخورد؟
میبارد تا دریدگیاش را ندیده باشی
آسمان زنی است مثل تمامِ زنها
مثل من و تو
خشونتش کتمان ظرافتش است
میبارد بر سرِ مرد پیادهرو
در گرگ و میش عصری که تنها بود
بار میبرد آن مرد، سموم سیگارهایی که هرشب دود شدهست را
خسته است
خفاشی که گوشهی چشمم را بیدار میکند
قلم به دست، در تاریکی
جفتگیری میکند با سرما/ با یخ/ با باران
جیبم طعمِ خالیاش را میبلعد
آنوقت نبارم که چه؟
آسمان از هر سو، من را آشفتهی شبی میکند که بوی ادرار
میدهد
رعد و برق میزند
میخندم و
میدانم که بازنخواهم گشت.