شعرها

صوت ها

ویدئوها

کتاب ها

بیستون

بیستون‌! کوه جدا مانده ز یاران‌، تنها
سرفرازی به تو آموخته‌، دوران‌، تنها
بیستون‌! بغضِ ورم‌کرده‌ی پابندِ ستم
ای به حق ، راست‌ترین قامتِ زندان‌، تنها
زین صلابت که تو داری به نگاهی کافی‌ست
لرزه افتد به دل و دستِ نگهبان‌، تنها
دیرگاهی‌ست که در چرخه‌ی مجبورِ زمین
 خوگرفتی به تماشای بیابان‌، تنها
 مُزدِ آزادگی این است‌، که تنها باشی
پا، فشاری، به همان ارزش و بنیان‌، تنها
روی قلّه به تو تکیه زده با چشمِ امید
  ابرهای کِدر و بی‌سر‌و‌سامان‌، تنها
مرغ‌های شده از دسته‌ی خود گُم‌، دارند
در مسیرِ سفرِ خود به تو ایمان‌، تنها 
عاشقانی که تو را مأمنِ خود می‌دانند
همه هستند‌، به یک باور و پیما‌ن، تنها
که بگویند: «تودر اوج‌، تواضع داری 
و تویی خالق  ِاین صحنه و میدان تنها»
بیستون‌! قصّه‌ی عشقی‌، که تو داری‌، زیباست
قصّه‌ی ما همه‌اش غُصه و حرمان‌، تنها
روزگاری‌ست‌، که مردم‌، همگی مسخِ خودَند
و به دامِ غم و خود خواه و پریشان‌، تنها

پی‌نوشت:
این غزل را حدود ده‌سال پیش سرودم که دلیلش دیدن یک رویداد تلخ از ناتوانی خرید میوه‌ی شب عید از سوی مادری بود که همراه فرزندش با حسرت دور شدند‌. امسال نیز دردهای فراوان تر...

عبدالرضا رادفر