نامهات را دیرتر برایم پست کن
تکهتکههای تو را به زغال تبدیل کردهام
تا هر ستارهای
به نژاد مشترکش با من پی ببرد
آرامتر دموکراسیات را دوست داشته باش
من در سرما میلرزم
و احتمال سکته وجود دارد
و نترس از سقط کسی
که هر روز علیه خودش بلند میشود
تنها جنایت من کتابخانه نیست
باور کن گاهی به فال قهوه هم فکر میکنم
و دلم میخواهد شبیه زنی که چهار شکم
از مادرش جوانتر است
خوشبخت باشم
بگو
من را با کدام گل شبیهسازی شده پیوند داده بودی
که حالا تمام سرنوشتم را برای زغال ها بازگو میکنم
پدر میگذاری اعتراف کنم؟
من همیشه میخواستم قصهی آفرینش را تغییر دهم
و تو را به پیامبری انتخاب کنم
اما هرچه گذشت فهمیدم
نه زمین به پیامبر احتیاج دارد
نه تو عرضهی پیشگو بودن داری
بگذار به نژاد بدلیام اعتراف کنم
من دیگر مدافع حقوق تو نیستم
مدافع حقوق مادر نیستم
و اگر فکر کردهای شعر را دوست دارم
سخت در اشتباهی
دیگر سنگریزههایم را به هیچ شعری دعوت نمی کنم
این تاوان آتشفشانهای تو است
اگر کوهها خاموش شدهاند
دیدی در انتهای این شعر چطور نژادم را تغییر دادم و
تو فقط سکوت کردی
حالا که نژاد مشترکی با تو ندارم
میتوانم برای قارهها دلتنگ باشم
و هر ستارهای را تکه زغال روشنی ببینم
که سرنوشت خود را به آتش میکشد
باد
و دریا
و قارهای که در سینه دارم
خاکی هستند
حالا که نژاد مشترکی با تو ندارم.