خورشیدم صخرههاست.
بی طلوع دستی.
بی صدای ببر آهستهای.
زخم به دریچهی فصل بزن
و شمردهشمرده بگو غروب
بگو آب تا بمیریم.
خورشیدم دستهاست.
آنوقت ایستادن
و چرخش گلوله
گفتی سکوتمان اشتباه است.
میان جمعیت قمری در گلویت خواند
چه تصویر ایستادهای دارد باد میان جمعیت.
خورشیدم سرهاست
سالهاست
مرگ است.