با طعنه گفت مرد مگر گریه میکند؟
گفتم دلش بگیرد اگر گریه میکند
با خنده گفت گریهی شاعر برای چیست؟
گفتم: به حال و روز هنر گریه میکند
برقی جهید و کار به بارندگی کشید
گفتم: خدا به حال بشر گریه میکند
گفتم شنید و گفت شنیدم، جدا که شد
دیدم در آستانهی در گریه میکند
برخاستم که شِکوِه کنم دیدم آسمان
از من ستاره سوختهتر گریه میکند
در گوشهای به یاد جگر گوشههای شعر
مردی نشسته خون جگر گریه میکند
هم در فضای تنگ قفس آه میکشد
هم با نوای مرغ سحر گریه میکند
امشب نشسته ابر نجیبی به چشم من
دارد بهجای چند نفر گریه میکند
با یاد شانههای تو شب را گریستم
چون دختری که روز پدر گریه میکند