از وقت کم آورده به نانش نرسیده
شاعر شده دستش به دهانش نرسیده
میخواسته زانو نزند، دست نبوسد
میخواسته، افسوس توانش نرسیده
یا پیر شده خسته فرودآمده از اوج
یا اینکه زمانِ فورانش نرسیده
یا شعلهی جانسوز به جانش ندویده
یا لحظهی نابِ هیجانش نرسیده
تا دید مرا گفت: پر از گفتنم ای دوست
گفتم که بگو، گفت: زمانش نرسیده