در نوربازیِ چهره و نقاب
روشنایی دریچه های خاموش…
روشنایی اندک شهر
که به حصار می کشد
سوسو زده در ویرانی
روشنایی پیگیر
از روز به شب
از شب به روز
روشنایی که در صدا دست می برد
درباقی مانده ی عطرلباسها دست می برد
درتاریخ نگاتیوها دست می برد
روشنایی مه گرفته.
نگاه را از وسعت امکان
به درگاه های همه سو می ریزد
به درگاه های خاموش
به درگاه های همه سو گریخته…
که دهان بستیم
به مشتی حرف
به روشنایی همیشه ی همراه
ودوربین ممنوعه ی دیرسال
این بودن چقدر می ارزد!؟
حصارهای استخوانی
حصارهای خونی
حصارهای من در من
فرسایش همیشه ی همراه
به لحظه که درتجمع فرو می ریزد
به قراردادی که پشت میز
به مشت هایی که در خیابان
به من که درحصار می ریزد
این بودن چقدر می ارزد؟!