یک. روایت عاشقانه
چراغها را روشن کردی
خانه کاردستی توست
من که بخندم، عکسها، میزها و تابلوها
فرشهای رنگارنگ، تابلوی پر طاووس
گلدان شمعدانی، بوتهی رازقی در حیاط
آوازی که میشنوم از پرندگان چوبی، سنگی، فلزی
که بر آنها دستمال کشیدهای صبح
مگر زندگی همین نیست!؟
*
پابلو نرودا میگوید شاخ گوزنها تکلیف جنگل را روشن میکنند نه رودخانه
اکتاویو پاز میگوید تابش آفتاب بر بلندترین کاج تکلیف جنگل را روشن میکند نه کوه
ریتسوس میگوید این آزادی است که در وقت باران تکلیف درختان را روشن میکند نه آفتاب
ناظم حکمت که بیست سال از عمرش را در زندان بوده میگوید: انسان، انسان تکلیف جنگل را روشن میکند نه دیوارها
و نزار قبانی هر زن زیبا را جنگلی میداند در بهار
نصرت رحمانی هم گفته تکلیف جنگل در جیبهای شاعر است وقتی به خیابان میرود
من اما شبیه هیچکدام فکر نمیکنم، صبح صدای جنگل بیدارم میکند
ظهر نگران تأثیر گرما بر برگها هستم
عصرها تر میشوم، باران میبارم،
از میان آهن و آتش به خانه برمیگردم
شبانه کنار جنگل به خواب میروم.
در سرزمین من رؤیاها تکلیف جنگل را روشن میکنند.
*
کفشهایت را جفت کردهام، دستم را بگیر
تنها فصلی که گل به خانه آورده تو هستی
تنها دستی که بر پهلویم نشسته،
بارانی که از گونهام جاری شده
ماهی که در سینهام تپیده تو هستی
در پایان این شعر، تو باشکوهای
تنهاییام را مانند پنجرهای هفتادساله در کوچهای تنگ
خوب فهمیدهای،
فرشتگان به ما رو کردهاند
در حیاطِ روبهرو فرشتهی رومی از شانههایش آب جاریست
در حیاط پشت فرشتهی سنگی دهانش گل داده
دو. روایت تکه تکه
رشتهکوهها مانند پنبههای زده
در خانه ماندند
خبر کوتاه بود
جنگل سوخت!
باز هم آب
از سر سنگهای کف رودخانه گذشت
اخبار موها را سفید میکند
چیزی در این آب و هوا هست
که نمیتوان نادیده گرفت
کسی اندوه را میشناسد حالا
که فرزندش و معشوقش را
تکهتکه
از آسمان گرفته باشد!
سوم: مرثیه برای ماهیهای
گریه کن رفیق!
چه کسی گفته مردها
گریه نمیکنند وقتی رؤیا کافی نیست.
در هزارتوی اوهام
مانند شبنمی بر صورت هر رهگذر
فردا که خبرهای تازه برسند
خواهند گفت خیلیها از مرز تنهایی گذشتهاند
صدها کشته و سوخته و مانده در راه
مسافران بیوطنی که به دنبال خانهای کوچک
در این جهان بیآینده رفتند
قرار است گلها با شانههای زیبا و سینهی سحرآمیز
لباسهایشان را بال بدهند حالا
در حوض خانه تصویر شب بیقراری میکند
باغچه از حدود زندگی گذشته، دیوارها از سایه
پایین کشیدهاند
وقت آن رسیده چمدانها باز شوند
و این کابوس تلخ ما را هم جدا کند از سنگها
من که ایستادهام کنار درخت نارنج
دستبردهام به آسمان
ماه را نوازش کردهام
من که شکوفههای لیمو را برای تو فرستادهام
قایقی هستم سرگردان
یاس کوچکی افتاده برشانهی دیوار
حالا من صدای گریه آن خروس چوبی کنار اتاقم
ماهیهای مانده در قفس شیشهای
که فردا همه خواهند مرد
گیاهانی که روییدهاند در آب
باقیمانده فرشتهها و طاووسها و جادوهای روی دیوار
در این خانهی خالی
*
تنها ناله با صدای بلند
و باران نیمهشب برقرار است
نه شانه برای گریستن
نه تنهایی که خلاص کند آدم را
تکه و پاره خالیشده از همهچیز
اتاق بیپرده حرف میزند با آدم
نشستن و دیدن آسمان هم
معنای دیگری دارد
زن که میرسید، جایی باز میکرد
میان مرد و ماه نمیرسد
رودخانه از دهان به سمت دیوانگی سرازیر است
تنها تکیهگاه است اندوه
تنها فرصت باقیمانده
برای کسی که میداند چه اتفاقی افتاده!