دوستی داشتم، که دوستش داشتم زیاد! عشق میکردیم با هم! صبحانهیِ چه روزهایِ من بود. غمکِشَش بودم و تلخیهایش را در عسل و معاشقه و مربا گم میکردم، تا نیست میشدند. همین هست و نیست یکهو شد مشکل ما. هرچه هست بود، نیست شد و هرچه نیست بود و نباید، هست شد. من هم تا به خودم آمدم، دیدم؛ اَکِه هِی، گیجم، خُلم، کچلم، دستم تکان میخورد و عازم سفرم. وصله به کار ناجور شده بودم، تا هرچه بدجور بود جور شود. جور شد و بساط ما هم چیده شد و کلن هرچه بود رفت.
سالی بعد، روزی از خواب پریدم. قبلش در خوابم صبحانه بود و نورِ فراوان بود. با غمی پریدم. آهی کشیدم و رفیق همخانه در خواب لرزید. روز از صبحانه و نور گذشته بود. نانهای توی آشپزخانه خشک شدهبودند. بیرون سرد بود و آفتاب بیرمقی داشت. اعتراف میکنم، آن روز و آنجا، تنها وقتی بود در عمرم که دوست داشتم برای دوستی، زار زار گریه کنم! گریه نکردم اما!