برای عبدالرحمان فرقانیفر
در آن آخرین رزم / آن جنگ تاریکی و روشنائی
نمیدانم آنجا چه شد یا چه پیش آمدی شد که ناگاه
طوفان به اردوی ما حملهور شد
همه پهلوانان به کشتار رفتند
و مردان ما یک به یک زیر فرمان رجّالگان
زبان بسته و کتف زنجیر
به میدان اعدام و رگبار رفتند
نمیدانم آنجا چه پیش آمد آنجا چه پیش آمد آنجا چه پیش آمد آنجا ...
خیانت ز هفتاد جانب وزیدن گرفت
***
ببین واژگان من از یاد من رفتهاند
سرِ گفتوگو با کَسم نیست
زبانی که با من سخن گفت دشمن
زبانی دگر بود
زبانی چنان جن و یأجوج و مأجوج
هم از بابت گفتوگو
هم از بابت عهد و پیمان که ما در پسِ روز تسلیم بستیم
***
کمک کن مرا واژگان یادم آید
کمک کن؛ کمک کن...
***
و آنگاه دشمن به صد حیله و خوی ددبارگی
چنان میوزیدی که گویی سرِ باز ایستادن ندارد
پیامی که در پشت دروازه از مردمی از عدالت سخن گفت
در این سوی؛ در ساحل سیردریا و مرز خراسان
به شمشیر تیزی بدل شد که سرهای فرزانگان را به تاراج میبرد
***
بگو اینکه من گفتهام
بگو ...
زبانی دگر داشت دشمن
و ما را توانایی فهم آن نَه
بدینگونه ما را سکوتی چنان دردمندانه در برگرفت
که گویی زبانها سرِ بازگفتن ندارند
***
همه سروهای جوان ایستاده بودند
دریغا همه سروهای ایستاده مردند
پس آنگاه
شبی سرد و طولانی و بیسحر
برین جمع در خود فرو رفته
برین جمع ویران گذر کرد
و شب بار دیگر وزیدن گرفت...
و ما
و یکبار دیگر برین جمع ویران، برین جمع در خود فرورفته، این جمع مفتون
وزیدن گرفت و شب بار دیگر همین جا همین شکل ...
بهر شکل / شکل فریب و ریا / بر بساط چنین شعبده شکل دیگر پذیرفت
و شب ...و شب کاش من همچنان لات بودم
و من کاش مثل گذشته چنان مست بودم
که هر شب کناری و یاری ...
آه!
درد در هر رگم در فغانست ...