دالی که بر سر دارم
با انگشت اشارهای که ندارم نمیپرد!
انگشتی که فقط به درد نشان دادن جای خالی تو میخورد؛
بگو این تابستان را در چمدانم چه کنم ؟
جایی که تو نیستی مکعبی سیاه است که هی بزرگتر میشود
باید همهی تاریکی ها را به یک نقطه بدوزم
و نقطه را روی بلوزت
بلوزت را در آغوشم
و همینطور که بلوزت بزرگتر میشود...
همهی دنیا را بگیرم
آنگاه که از من دور میشوی ...
دور از چشمانت
در چمدانی که به همراه داری باد میکنم
همزمان با انفجار آدامس بادکنکی روی لبهایت میترکم!
و تو خون روی لبهایت را که منم
با یک دستمال کاغذی سفید پاک میکنی!!!