کودک فقط فریاد میزد: روزنامه!
این سو و آن سو داد میزد: روزنامه!
حرف از خبرهای طلایی رنگ گندم
از میهنی آباد میزد ، روزنامه!
ناگه صدای بوق و ترمز درهم آمیخت
نبضش از این رخداد میزد، روزنامه ـ
بادی وزید و برگها را با خودش برد
حالا ورق در باد میزد، روزنامه
خونش به روی خط عابر لخته میشد
کودک ولی فریاد میزد:
روزنامه...