پدربزرگ لاشهی تنگاتنگی بود
که اجسام در آینه از او میترسیدند
و اجسام، داییِ جوانمرگ ما بودند
و اجسام پولی نشد که دستمان بگیرد
پولی نشد و دستانمان مرد
و بنابراینها تیر خوردند
و بنابراین ها پدربزرگِ دیوانه شدند
جناب پیری که میخواست نورانی شود
میخواست سرش را بگذارد و نمیرد
اما آینه نمیگذاشت
اما آینه پدرسگ است
اما آینه از اجسام متنفر
میدانی؟
نه بگو میدانی؟
آن خالوی لنگیدهی ما همان خربزه است
میدانی او زانویش را به کوسهها نمیدهد
و آینه را با زن چاقش تقسیم کرده؟
اصلن تو چه میدانی!
چه میدانی من پدربزرگم را دستان شکسته میدانم
پدربزرگم را کشندهی بیدست میگویم
اصرار نکنید
داییام را قطعهقطعه به کسی نمیدهم
اصرار نکنید
اینجا در آینه لاشه با ما هماهنگ است
و پیمودن هویج تشنه را دوست دارد
دوست دارد کویرم کند
و بعدها
پیرم کند
و بعدها
شیرم کند سیرم کند
و بعدها
میدانی؟
میدانی ای؟!
پدرها را و بزرگها را رگ گردن کن
پدرها را بزرگ و بعدها مردن کن
او از رگ گردن با ما دیوانهتر است
او از رگ گردن هویج گسترده است
او رگ گردن را دوست دارد پیر دارد اما نمیمیرد
او خواب گردن است که غربی شده
او خواب گردن است که به فرنگ میرود
جنگ هم میکند
تیر را به لاشه میزند
میگوید آینه روانی شده خوابش شکسته است
پس قبول نیست
شما پدربزرگ را به جای امنی ببرید
اما
اما ما به غربستان نمیرویم
پس مرگ بر آمریکا باد
که خواب و گردن تنگاتنگ را
از ما گرفته و نرفته است.