روزگاری خورشید استعاره ی بزرگ شاعران بود
شاعرانی ایستاده به آینهداری
آینهداری خورشید
شعر
کلمه
همین کلمه که تا هنوز پهلوبهپهلو میغلتد
در خون تذکرههای بیشاعر
در خون شاعران دلداده
سرداده
شاعرانی شانهبهشانهی شعر داده
پهلو به پهلوی کلمه غلتیده
واداده.
همین کلمه که همیشه بهترین و آخرین حرفست
حرفی که در گلو میشکنیم
حرفی که نمیگوییم
حرفی که شاعر به یاد میآورد که در یادش نمانده
حرفی که یادش میدهد از شانههای کلمه بالا رود
و تو آغاز شوی
با استعارههای شاعرانه آغاز شوی:
گندمزارانی بر تارک سر
دو دریا در چشمخانهها
نارستانی در گریبان و
کمان و طره و ناوک تا دلت بخواهد هست
و چشمهای از شعر بین لبانت
جوشان و جاری
جوشان و جاری
تا چشم و گوش جهان پر شود
از شعر
از شاعرانگی
از طرز و غزل.
از تو راه به جایی نمیبرند
نه مسافران و گمشدگان
نه تاجران استعاره
اما سرانجام شاعران در تو راهی مییابند
راهی که از پیچ و خمهای تن و جانت میگذرد
و به خودت بازمیگردد
از کانهای کلمه و شعر میگذرد
و باز به خودت
و باز...
در مکاشفهای اینچنین پیچاپیچ و آسیمهسا
آینهام را به تو میبخشم
آینهای که روزگارانی راهم میبُرد
تا نور، تا خورشید
آینه ام را میشکنی و مرا به سینه میفشاری
و مرگ دلچسب میشود
مرا به تنت میسپاری
به مرزهای خیال و معاشقه در جنگلی مهآلود
چشمهی شعر از تو میجوشد
بر تنم
تن به آب میزنم
رویینه میشوم
آنچنانم که تیرهای استعاره
برآمده از لابهلای دیوانها و تذکرهها
برآمده از کمان ابروان
بر جانم کارگر نمیافتد؛
آنچنانم!