چاکهایت ای چهارباغِ چهارپاره
جهیده است به جانت ای چرخِ چابکِ شهر
ای که لاهایت را فروختهای به تناولهای شهرِ شکمباره
آنطور که هر نسیمِ آن
بخاریست برآمده از چهار جنازهی خاموش:
چرندهای، جَهَندهای، پرندهای کباب،
پایتختی همچون پادشاهی بی تاج و تخت،
تاریخی به سالها مثلاً شکوهمند و این سالها مثلاً بیشکوه
و آدمیزادی همچون صفری پَس و پیشِ عددهای معلق.
همهجا بوی توست
بوی همه جاییِ تو هرجاییِ تو
پَس و پُشتهایت را
ای چهارپارهی بیباغ
گربهها بو میکشند
و فرار را برقرار.
چرخهای پنچرت اما کارها میکند هنوز
شریانهای ما را جمع میکند و پخش
چشمها و شکمهایمان را سیر
دستهایمان را در هم و بههم
و صدایمان را بلند
بلند خواهد کرد
و غَشغَشهای رهاشده را
به ریشِ بلندگوهای حَرّاف خواهد پاشید